تو به خانواده ات دروغ میگی , به اطرافیانت صدمه میزنی , دوستات و از دست میدی , نهایتا به خودت اجازه میدی , تا به خاطر این عشق نابخشودنی , به باتلاقی تاریک کشیده بشی "خیانت" , هیچ وقت حتی تصورشم نمیکردم , قرار نبود بخشی از داستان من باشه , اما اخیرا کاری به جز ترسیدن ازم بر نمیاد. حس میکنم توی هزار تویی بدون خروجی گیر افتادم , اما حتی اونقدرام شجاع نیستم که از همه چی دست بکشم و مثل یه پروانه در شعله های شمع بسوزم. میخوام قبل از اینکه بیشتر غرق بشم از این باتلاق رهایی پیدا کنم.
خدایا...
لطفا...
امتحانم نکن !